خموشانه- محمدرضا شفیعی کدکنی
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
می خزد صبحدم در رگ هر برگ تو خوناب خزان،
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن،
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟دل پولاد وش شیر شکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموشند،
نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟
چهره ها در هم و دل ها بیگانه زهم،
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت، همه جا، سقف یکی زندان است، روشنای سحر این شب تارانت کو؟
+ نوشته شده در سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۸ ساعت 10:17 توسط سمانه
|